دوش بگشودم زبان تا درد دل گویم به یار
گفت عشاق زبون را با زبان دانی چکار
گر به قرب ما قنوعی در محبت شو حریص
ور به وصل ما عجولی در بلا شو بردبار
خوی با آوارگی کن چون نبینی جایگه
چاره از بیچارگی جو چون نداری اقتدار
معنی تسلیم دانی چیست ترک آرزو
بلکه ترک دل که در وی آرزو گیرد قرار
تن بود خانهٔ طمع آن خانه را از سر بکوب
دل بود ریشهٔ هوس آن ریشه را از بن بر آر
تر دلگ زانکه بعدل فارغست از درد و غم
جان رهان زانکه بیجان ایمنببت ازکیرودار
از مراد نفس دل برکن که ننگست آن مراد
وز حصار عقل بیرون شو که تنگست آن حصار
کام دلبر جویی از دل لختی آنسوتر نشین
وصل جانان خواهی از جان گامی آنسوتر گذار
هر چه جانان خواهد آن کن حرف صلح و کین مزن
هرچهگوید یار آن گو نام کفر و دین میار
دل چنان وقعی ندارد بهتر از دل کن فدا
جان چنان قربی ندارد خوشتر از جان کن نثار
تا ننوشی دُرد ناکامی نگردی نامجو
تا نپوشی برد بدنامی نگردی نامدار
در ز آبشور خیزد برگ تر ازچوب خشک
شهد از زنبور زاید دانهٔ خرما ز خار
عیش جان آنگه شود شیرینکه میگردید تلخ
روشنی آنگه دهد پروین که شب گردید تار
فخر عاشق از نعیم هر دو گیتی ننگ اوست
جز به مهر خواجه کز وی میتوان کرد افتخار
غبث دولت غوث ملت اصل دانش فصل جود
صدر دین بدر اُمَم بحر کرم کوه وقار
حاجی آقاسی جهان جود و میزان وجود
کافرینش بر همایون ذات او کرد اقتصار
آنکه گر رشحی چکد از ابر دستش بر زمین
برنخیزد تا به حشر از ساحت هامون غبار
از دو گیتی چشم پوشیدست الا از سه چیز
عشق یزدان و نظام شرع و مهر شهریار
صورت آمال بیند در قلوب مرد و زن
نامهٔ آجال خواند در قضایکردگار
بحر طغیانکرد در عهدش از آن شد مضطرب
کوه سر افراخت با حلمش از آن شد شگسار
روز مهر او ز صحرا عنبرین خیزد نسیم
وقت خشم او ز دریا آتشین جوشد بخار
دی بر آن بودم که از حزمش کنم حرفی رقم
بر سر انگشتان من بستند گفتی کوهسار
دوشم آمد از سخای او حدیثی بر زبان
از زبانم هر زمان می ریخت درّشاهوار
خلق میگویند مختارست در هر کار و من
بارها دیدم که در بخشش ندارد اختیار
شکل روببن دزکشد رایشز تارعنکبوت
خود رویین، تن کند حزمش ز تاج کو کنار
حرزی از جودش اگر بیتی به بازو حامله
بچه نه مه مینماندی در مضیق انتظار
نوککلک او بهچشم آرزو شیرینترست
از سر پستان مادر در دهان شیرخوار
جاه او گویند دارد هرچه خواهد در جهان
من مکرر آزمودستم ندارد انحصار
طبع او دریای مواجست و موج او کرم
موج دریا را که تاند کرد در گیتی شمار
وصف خلق او نوشتم خامهام شد عنبرین
نقش جود او کشیدم نامهام شد زرنگار
ای که دریا را نباشد پیش جودت آبروی
ویکه دنیا را نباشد بیوجودت اعتبار
ماجرای رفته را خواهم که از من بشنوی
گرچه دانم هست پیشت هر نهانی آشکار
چار مه زین پیش کز انبوه اندوه و محن
هر دلی بد داغدار و هر تنی بد سوگوار
فتنه در شیراز چون مرد مجاور شد مقیم
ایمنی ازفارس چونشخص مسافربستبار
شور و غوغا شد فراوان امن و سلوتگشت کم
کفر و خذلان یافت رونق دین و ایمان گشت خوار
دیده ها از شرم خالی سینه ها از کینه پُر کنید ها
صدرها از غَدَر مملو چشمها از خشم تار
طارق از سارق مشوش عالم از ظالم برنج
صالح از طالح گریزان تاجر از فاخر فکار
مغزها غرق جنون و عقلها محو طنون
عیشها وقف منون و طیشها خصم وقار
نبضها چون استخوان شد استخوان ها همچو نبض
آن زدهشت مانده بیحس این ز وحشت بیقرار
چون مقابر شد معابر از هجوم کشتگان
پر مهالک شد مسالک از وفور گیر و دار
روز اگر بیچارهیی از خانمان رفتی برون
کشته یا مجروح برگشتی سوی خویش و تبار
شب اگر در خانه ماندی بینوایی تا به صبح
در میان خانه با دزدان نمودی کارزار
شرع بیرونقتر از اشعار من در ملک فارس
امن بیسامانتر از اوضاع من در روزگار
خسته و مجروح از هرسو گروه اندر گروه
بسه و مذبوح در هرره قطار اندر قطار
کلبهٔ جراح آب دکهٔ سلاخ برد
بسکه لاش کشتگان بردندی آنجا بار بار
گاه مردان را به جبر از سر ربودندیکله
گه امارد را به زور از پا کشیدندی ازار
فرقهیی هرسو دوان این با سپر آن با تبر
حلقهیی هرسو عیان اینجاشراب آنجا قمار
بامهای خانه هولانگیز چون خاک قبور
برجهای قلعه وحشت خیز چون لوح مزار
حمله آرد بهرکینگفتی به راغ اندر نسیم
پنجه یازد با سنان گفتی به باغ اندر چنار
باد گفتی خنجر مصقول دارد در بغل
آبگفتی صارم مسلول دارد درکنار
پیل هر سردابه گفتی هست پیل منگلوس
شیر هر گرمابه گفتی هست شیر مرغزار
شخص ترسیدی ز عکس خویش اندر آینه
مرد رم کردی ز سایهٔ خویش اندر رهگذار
دل ز جان الفت بریدی با همه الف نهان
چشم از مژگان رمیدی با همه قرب جوار
خاک در زیر قدم دزدیستگفتی نقبزن
آب در جوی روان تیغیستگفتی آبدار
فیالمثل را گر کسی خفتی به خلوتگاه امن
جستی از جا هر زمان چون آدمی وقت خمار
سبلت اشرار رعبانگیز چون چنگال شیر
مژهٔ الواط هولآمیز چون دندان مار
روز و شب رافرق از هم کس نیارستی ازآنک
مهر و مه بر سمت آنکشور نکردندی مدار
قصه کوته حال آن کشور بدین منوال بود
تا ز ری آمد به سوی فارس صاحب اختیار
روز اول از در تدبیر یاسایی نوشت
طرفه یاسایی کزو هر کس گرفتند اعتبار
ثت در وی شغل هرک از رعیت تا سپه
در نظام مملکت بسطی در آن با اختصار
خلق آن یاسا چو برخواندند گفتند ای شگفت
حاکمی آمد که کار ملک ازو گیرد قرار
عامهٔ اشرار باهم متفق بستند عهد
تا به عون یکدگر چون کوه مانند استوار
چون دو روزی رفت دزدی چارش آوردند پیش
سر برید آن چارراوان ماجرا جست انتشار
آن بدینگفتا که هی هی زین نهنگ پیل کش
این بدان گفتا که بخ بخ زین پلنگ شیرخوار
چون شدند اشرار آگه عقدشان از هم گسیخت
جامهٔ پیوندشان را ریخت از هم پود و تار
این بدان گفتا که اکنون چاره جز زنهار نیست
آن بدین گفتا که کس را شیر ندهد زینهار
آن عزیمتکرده سوی غال غول از اضطراب
این هزیمت جسته سوی غار مار از اضطرار
فرقهیی همچون زنان گشتند در چادر نهان
جوقهیی در نیمشب کردند از کشور فرار
آنکه بیرون شد ز شهر از بیم در هامون و کوه
یا چو ببژن رفت در چه یا چو اژدرها به غار
آن یکی در آب دریا رفت همچون لاک پشت
وین دگر در ریگ صحرا خفت همچون سوسمار
وانکه اندر شهر پنهان بود کردندش اسیر
یا بهدارالملکریشد یا همانساعت بهدار
در همه شیراز اکنون شور و غوغا هیچ نیست
جز خروش عندلیب و بانگ کبک و صوت سار
کس نگرید جز صراحی کس ننالد غیر چنگ
کس نجوشد جز خم میکس نموید غیر تار
شبروی گر هست ما هست آن هم اندر آسمان
سرکشیگرهست سروست آنهماندر جویبار
گر کسی خنجر کشد بید است آنهم در چمن
ورتنی طغیانکند سیلست آن هم در بهار
کس ندارد عزم غوغا جز به مستی چشم دوست
کس نتابد سر ز فرمان جز به شوخی زلف یار
تا سه شب بازار و دکانها سراسر باز بود
جز دکان میفروش آن هم ز خوف کردگار
بارهٔ شیراز را نیز آنچنان محکم نمود
کز قضاگوییکشیدستندگرد او حصار
بارهٔ ویران که از هر رخنهٔ دیوار او
همچو تار از حلقهٔ سوزن برون لرفتی سوار
آنچنان معمور و محکم کرد کز دروازهاش
باد بیرخصت به صحرا برد نتواند غبار
باغهایی را که در گلزرشان از بیگلی
در دو صد فصل بهاران کس ندیدی یک هزار
شد چنان آباد از سعیش که گویی کرده چرخ
بر سر هر شاخ گل صد خوشهٔ پروین نثار
خلق از طغعان فتادسنند لیک از سعی او
سیلهای آب طغیان کردهاند از هرکنار
ببنکه انهار و قنات و جری از هربریکند
همچو پرویزن مشبک گشته خاک آن دیار
بسکه هردم چشمهٔ آبی بجوشد از زمین
آب پنداری به جای سبزه روید از قفار
اللهالله حاکمست این یاسحاب رحمتست
کاب میبارد هم ازکوه و دشت و مرغزار
سوی ما حاکم فرستادی و یا بحر محیط
بهر ما ناظم روان کردی و یا ابر بهار
از وجود او نه تنها کارها رونق گرفت
کآبها را نیز آب دیگر آمد روی کار
زینهمه طوفان آبی کز زمین جوشیده است
خلق را باید به کشتی رفتن اندر رهگذار
گر ز سعی او بدینسان آبها افزون شدی
نهرها از شهرها خیزد چو امواج از بحار
دی به صاحب اختیار از فرط حیرانی کسی
گفتکای بخت بلندت را هنرمندی شعار
چشمبندیکردهیی مانا جهانی را به سحر
ورنه در ماهی دو نتوانکرد چندینکار و بار
فتنه بنشاندی ز فرش و باره را بردی به عرش
دوست را کردی شکور و خصم را کردی شکار
نهرهاکردی روان هریک به ژرفی زنده رود
باغها آراستی هریک به خوبی قندهار
صدهزار افزون نهال تازهکشتی وین عجب
کان همه بالید و خرم گشت و برگ آورد و بار
گفتش ای نادان تو از راز نهانی غافلی
سم و زر را صیرفی داندکه چون گیرد عیار
عجزمن چوندیدحاجیخواستکز اعجازخویش
در وجود من نماید قدرت خویش آشکار
من اثر هستم موثر اوست زین غفلت مکن
من سبب هستم مسبب اوست زین حیرت مدار
مینبینی آب و گویی از چه گردد آسیا
می نبینی باد و گویی از چه جنبد شاخسار
سخت حیرانی ز صورتهای گوناگون که چیست
چون نیی آگه ز کلک قدرت صورت نگار
احمد مرسلکه آنی رفت و بازآمد ز عرش
می نبود الا ز یمن قدرت پروردگار
مرحبا بردست حیدرگو که او مرحب کش است
ورنه از خود اینهمه جوهر ندارد ذوالفقار
باری اندر فارس اکنون یک پریشان حال نیست
غیر من کاشفتهام چون زلف ترکان تتار
اسم و رسم من به دستورالعمل امسال نیست
وین عمل اصلاً نبد دستور در پیرار و پار
نهبهشه یاغیشدم نهبر خدا طاغی شدم
نه ز اوباش صغارم نه ز الواط کبار
نهرحیمرنگرز هستمکه بر ارک وکیل
هر شبی شمخال اندازم ز بالای منار
نه علی یک دستیمکز بهر یک پیمانه می
برکشم خنجر یهودان را نمایم تار و مار
نه فریدون خان نادانمکه از نابخردی
خویش را در کار و بار فارس دانم پیشکار
هم نیم احمد که لاچین را فرستم حکم قتل
روز روشن خنجر آجینش کنم خورشیدوار
کیستم آخر گدایی بینوایی بیکسی
شیوهٔ من شاعری شغلم مدیح شهریار
گر کسی گوید که قاآنی شب و روزست مست
راست گوید نیستم یک دم ز مهرت هوشیار
ورگناهم اینکه بر خوبان عالم مایلم
راستست اخلاق خوبت را به جانم خواستار
ور خطایم اینکه می کوشیدم به عیب و عار تو
نبستم منکر که مدح من ترا عیبست و عار
میدهم هر دم دل راد ترا نسبت به ابر
گر چه میدانم که آن روح لطیفست این بخار
نور رایت را به نور مه برابر مینهم
گرچه میبینم که آن اصلست و این یک مستعار
در بزرگی با جهان جاه ترا همسر کنم
گرچه مییابم که آن فانیست این یک پایدار
زین قبل بیحد خطا دارم که نتوانم شمرد
ور شمارم شرمساریها برم روز شمار
گر قصور مدحت از مایهٔ شرمندگیست
اندرین معنی جهانی هست چون من شرمسار
قصه کوته پایهٔ خود بین نه استعداد من
زانکه من در مرتبت جویم تو بحر بیکنار
خلعت و انعام و مرسومم بیفزا زانچه بود
تا به عمر و دولت و بختت فزاید کردگار
آن مکن با من که درخورد من و قدر منست
آن بفرما کز تو زیبد وز تو ماند یادگار
گر وجودت قادرست اما ز جودت نادرست
قطع مسورم من ای جودت جهان را مستجار
حکمکن کز لوی ئیلم حکم اجرا در رسد
تا بر آرم چون نهنگ از جان بدخواهت دمار
یک دعا بیشت نگویم واندعا اینست و بس
کت بهر کامی که خواهی بخت سازد کامگار