غزل شمارهٔ ۴۴۳۱

حسنی که به نور نظر پاک برآید
از خلوت آیینه عرقناک برآید
دامن کشد از صحبت پیراهن یوسف
خاری که ز گلزار تو بیباک برآید
خونین جگری را که تمنای بهارست
چون لاله نفس سوخته از خاک برآید
از روی گهر پاک کند گرد یتیمی
آهی که به صدق از جگر چاک برآید
از تیرگی بخت مکن شکوه که این دود
دایم ز دل شعله ادراک برآید
تنهای ضعیف است کمینگاه دل گرم
این برق جهانسوز ز خاشاک برآید
آن مرد تمام است ازین خلق زراندود
کز بوته سودا و سفر پاک برآید
صائب چه اثر در دل معشوق نماید
آهی که ز دلهای هوسناک برآید