غزل شمارهٔ ۳۵۰۲
از لب خشک مهیا لب نانم کردند
فارغ از نعمت الوان جهانم کردند
پیچ و تابی که به دل داشتم از خاموشی
عاقبت جوهر شمشیر زبانم کردند
خار صحرای ملامت پر و بالی است مرا
تا ز بیتابی دل برق عنانم کردند
مدتی غنچه صفت سر به گریبان بردم
تا درین باغ چو گل خنده زنانم کردند
نعل بیتابی من بود در آتش چون موج
بلد قافله ریگ روانم کردند
تا کدامین دل بیدار مرا دریابد
چون شب قدر نهان در رمضانم کردند
پشت من گرم به خورشید قیامت نشود
بس که دلسرد ز اوضاع جهانم کردند
صاف شد سینه من با همه آقاق چو صبح
تا درین میکده از درد کشانم کردند
هر پریشان نظری قابل حیرانی نیست
همه تن چشم شدم تا نگرانم کردند
چون گذارم قدم از حلقه مستان بیرون؟
که سبکبار به یک رطل گرانم کردند
به چه تقصیر چو آیینه روشن یارب
تخته مشق پریشان نفسانم کردند
گرچه در صومعه ها پیر شدم، آخر کار
از دم پیر خرابات جوانم کردند
نوش دادم به کسان، نیش شکستم در دل
تا چو زنبور عسل صاحب شانم کردند
سادگی آینه را جوهر بینایی شد
آخر از هیچ مدانی همه دانم کردند
آه کز لاله عذاران جهان حاصل من
جوی خونی است که از دیده روانم کردند
می دهد روزی من ابر بهاران ز گهر
تا به دریا چو صدف پاک دهانم کردند
عقل و هوش و خرد آن روز ز من وحشی شد
که نظرباز به آهو نگهانم کردند
من همان روز ز بال و پر خود شستم دست
که درین تنگ قفس بال فشانم کردند
در خرابات ز اسرار حقیقت صائب
تا خبر یافتم از بیخبرانم کردند