غزل شمارهٔ ۱۵۵۵
فلک پیر بسی مرگ جوانان دیده است
این کمان پشت سر تیر فراوان دیده است
هر که در بزم می آن چهره خندان دیده است
در دل آتش سوزنده گلستان دیده است
لاله زاری شده از داغ، دل پر خونش
تا لب لعل ترا کان بدخشان دیده است
بخت خوابیده ز اقبال تو گردد بیدار
صبح در خواب کی آن چهره خندان دیده است؟
در برآوردن خط، حسن شتابی دارد
تا چه کوتاهی ازان زلف پریشان دیده است؟
موی جوهر به تن آینه از غیرت خاست
تا که گستاخ دگر چهره جانان دیده است؟
چه کند موجه شمشیر تغافل با ما؟
لنگر طاقت ما کشتی طوفان دیده است
به دو صد چشم نبینند نظرپردازان
آنچه آیینه به یک دیده حیران دیده است
شکوه از وضع جهان کار تنک ظرفان است
دیده ما پر ازین خاب پریشان دیده است
ای جوان پر به زبردستی خود غره مشو
پل ما پشت سر سیل فراوان دیده است
نیست از گرمی خورشید قیامت باکش
هر که صائب جگرش داغ عزیزان دیده است