غزل شمارهٔ ۲۰۶۴
تخمی است دوستی که در آب و گل تو نیست
شمعی است روی گرم که در محفل تو نیست
چون سرو در سراسر این باغ دلفریب
آزاده ای کجاست که پا در گل تو نیست؟
در کان عقل و مخزن عشق و بساط حسن
لعلی نیافتیم که خونین دل تو نیست
یارب چه منعمی، که ندارد جهان خاک
دریای گوهری که به کف سایل تو نیست
بر روی آفتاب چرا تیغ می کشد؟
ابروی ماه عید اگر مایل تو نیست
در جلوه گاه حسن تو هر روز آفتاب
چون می تپد به خاک، اگر بسمل تو نیست؟
دل خانه تو از دگران می کند سراغ
هر چند غیر گوشه دل منزل تو نیست
نور ظهور، حق خس و خار بینش است
ورنه کدام پرده دل، محمل تو نیست؟
نازست سد راه، وگرنه در اشتیاق
فرقی میانه دل ما و دل تو نیست
صائب به لطف عام تو دارد امیدها
هر چند صید لاغر او قابل تو نیست