غزل شمارهٔ ۲۴۹
دلم هیهای او دارد سرم سودای او دارد
نمک بادا فدای جان که جان غوغای او دارد
گهی در جعد مشگینی گرفتارم ببوی او
گهی این آهوی جانم غم صحرای او دارد
گهی در دام هجرانم اسیر قید حرمانم
گهی در قاف قربت دل سر عنقای او دارد
زمانی از گلی مستم که آرد بادی از بویش
گهی از لالهٔ داغم که آن سودای او دارد
گه از زلف پریشانم بروی گاه حیرانم
که آن سودای او دارد که آن سیمای او دارد
گهی محو قمر گردم که دارد داغ او بر روی
گهی حیران خورشیدم رخ زیبای او دارد
بگلزار جهان گردم مگر بوئی از آن یابم
فتم در پای سروی کو قد و بالای او دارد
بگردآن دلی گردم که دروی جای او باشد
بقربان سری گردم که آن سودای او دارد
اگر در دیگ سر سودا پزد دل نیست از خامی
سر سودای او دارد غم حلوای او دارد
شکر گفتند صفرا را زیان دارد غلط گفتند
لبش شد داروی آن کو تب و صفرای او دارد
دل و جان گر فدای یار بیپروا کنم شاید
گرش پروای دل نبود دلم پروای او دارد
نمیگیرد قراری دل تپد تاکی برین ساحل
چه سازد فیض اینماهی غم دریای او دارد