غزل شمارهٔ ۶۵۴۶
دام و کمند گردن دلهاست آرزو
دل مشت خار و موجه دریاست آرزو
از دامن گشاده صحرای سینه ها
چون موجه سراب سبکپاست آرزو
از چشم سوزن است دل خلق تنگتر
تا چون گره به رشته جانهاست آرزو
هر لحظه خار پیرهن یوسفی شود
گستاختر ز دست زلیخاست آرزو
گردی پدید نیست ازان آرزوی دل
در عالمی که بادیه پیماست آرزو
از آرزوست عالم ایجاد منتظم
عالم بپاست تا به سرپاست آرزو
چون خر به گل ز همت پست تو مانده است
ورنه براق عالم بالاست آرزو
باقی شود چو صرف کنی در امور خیر
هرچند بی ثبات چو دنیاست آرزو
تا در تو هست خار هوس همچو گردباد
بیهوده گرد دامن صحراست آرزو
عیسی به چرخ از دل بی آرزو رسید
دل ساده کن که سلسله پاست آرزو
مهر سکوت با دل بی آرزو خوش است
از خامشی چه سود چو گویاست آرزو
هر کوچه ای که هست چو خورشید می دود
یارب ز جستجوی که شیداست آرزو؟
با خاک شد برابر ازین طفل مشربان
ورنه ز نقص و عیب مبراست آرزو
زاهد اگر ز لذت دنیا گشته است
چون طفل روزه دار سراپاست آرزو
در روزگار پاکی دامان حسن تو
دست ز کار رفته دلهاست آرزو
کوتاه نیست دست تمنا ز هیچ کام
جام جهان نمای نظرهاست آرزو
از آرزو اثر نبود در دل درست
خونابه جراحت دلهاست آرزو
نتوان زدن به تیر هوایی نشانه را
مقصود دل کجا و کجاهاست آرزو
صائب چو مومیایی و چون سنگ روز و شب
در بستن و شکستن دلهاست آرزو
این آن غزل که مولوی روم گفته است
گر گوهری ببین که چه دریاست آرزو