غزل شمارهٔ ۵۸۴۴
ما هوش خود به باده گلرنگ داده ایم
گردن چو شیشه بر خط ساغر نهاده ایم
بر روی دست باد مرا دست سیر ما
چون موج تا عنان به کف بحر داده ایم
یک عمر همچو غنچه درین بوستانسرا
خون خورده ایم تا گره دل گشاده ایم
از زندگی است یک دو نفس در بساط ما
چون صبح ما ز روز ازل پیر زاده ایم
بر هیچ خاطری ننشسته است گرد ما
افتاده نیست خاک، اگر ما فتاده ایم
چون طفل نی سوار به میدان اختیار
در چشم خود سوار ولیکن پیاده ایم
عمری است تا به پای زمین گیر همچو سنگ
در رهگذار سیل حوادث فتاده ایم
چون سبزه پا شکسته این باغ نیستیم
ز آزادگی چو سرو به یک پا ستاده ایم
گوهر نمی فتد ز بها از فتادگی
سهل است اگر به خاک دو روزی فتاده ایم
صائب بود ازان لب میگون خمار ما
بیدرد را خیال که مخمور باده ایم