غزل شمارهٔ ۵۹۵
تخت شاهی دارد آن ترک ختن
کی کند رغبت به درویشی چو من؟
جان من چون پر شد از سودای او
بعد ازین جانم نگنجد در بدن
پای او بودی جهان را سجدهگاه
گر چنین سروی برستی از چمن
بیرخش روزی نمیبیند دلم
بیلبش کامی نمییابد دهن
گر نبودی چهرهٔ او در نقاب
عذر من روشن شدی بر مرد و زن
جمله او باشم، چو بنشینم به فکر
نام او گویم، چو آیم در سخن
بیخیال او نبودم در قبا
بیوفای او نباشم در کفن
او به رعنایی چنان بر کرده سر
من به تنهایی چنین در داده تن
در غم او،اوحدی، فریاد کن
اوحدی را عشق او بنیاد کن