غزل شمارهٔ ۴۹۵۸
بهار آرزو گلگل شکفت ازروی رنگینش
به جوش آورد خون بوسه را دست نگارینش
ز استغنا به چشمش گر چه عالم درنمی آید
به دل طفلانه می چسبد تبسمهای شیرینش
میان مشک و خون دراصل فطرت هست یکرنگی
دل مجروح چون گردد جدا از زلف مشکینش ؟
چه فارغبال صبح رستخیز ازخواب برخیزد
می آشامی که باشد چون سبو از دست بالینش
نگردد گر حجاب عشق مهر لب،چنان نالم
که ازفریاد من برخود بلرزد کوه تمکینش
دل بیطاقتی چون طفل بدخو دربغل دارم
که نتوانم به کار هردوعالم داد تسکینش
ز شوخی می کند زیروزبر هرروز شهری را
کدامین سنگدل شد رهنمای خانه زینش ؟
خیال یار درهر خانه چشمی که ره یابد
ز شوخی در فلاخن می گذارد خواب سنگینش
به دست باد نتوان دید صائب خرمن خودرا
نبیند هیچ کس یارب چومن درخانه زینش