غزل شمارهٔ ۲۹
بحمدالله که صحت داد ایزد پادشاهی را
بر آورد از سر نو بر سپهر حسن ماهی را
معاذالله! اگر میکاست یک جو خرمن حسنش
به باد نیستی میداد هر برگ گیاهی را
چو پا برداشتی، ای نرگس رعنا، به غمازی
قدم آهسته نه، دیگر مرنجان خاک راهی را
به شکر آن که شاه مسند حسنی، به صد عزت
مران از خاک راه خود به خواری دادخواهی را
چو بیمارند چشمان تو خون کم میتوان کردن
چرا هر لحظه میریزند خون بیگناهی را؟
سپهی سرو ریاض حسن چون سر سبز و خرم شد
چه نقصان گر خزان پژمرده میسازد گیاهی را؟
هلالی را فدای آن شه خوبان کن، ای گردون
چرا بیتاب میداری مه انجم سپاهی را؟