غزل شمارهٔ ۵۱۵۷
تا شد از نیسان رهین منت احسان صدف
شد ز خجلت زیر دامن بحر را پنهان صدف
از قناعت گرد اگر می کرد آب روی خویش
زود می شد سیر چشم از گوهر غلطان صدف
بحر نتواند دهان حرص را ازشکوه بست
می کشد خمیازه برهر قطره باران صدف
از لب بیجا گشودن بسته گردد راه رزق
شد دهانش بسته تاشد صاحب دندان صدف
عمر کوتاه از سخن بسیار گفتن می شود
کز گهر خالی چو گردد میشود بی جان صدف
از گهر گرد یتیمی پاک نتوانست کرد
گرچه از اشفاق سرتاپای شد دامان صدف
در وطن آسوده باشد تا هنرور ناقص است
چون گهر گردید کامل، می شود زندان صدف
نیست بیجا لب گشودن پیش ارباب کرم
مخزن گوهر شد از تردستی نیسان صدف
شرط غواص گهر جو، دست ازجان شستن است
کی به هر ناشسته رویی می کند احسان صدف
دل نمی سوزد به حال تشنگان سیراب را
پیش ابر آید گریبان چاک از عمان صدف
عارفان با جبهه واکرده جان رامی دهند
زیر تیغ ازپاکی گوهر شود خندان صدف
درد نوشان را ز می طلب صفای سینه است
می کشد از بهر گوهر تلخی عمان صدف
می دهد گهواره سامان از پی در یتیم
با تهیدستی درین دریای بی پایان صدف
هر که را باشد زمین پاک،خواهد تخم پاک
تشنه ابر بهاران است چون دهقان صدف
چون نباشد گوهر دندان، دهن خمیازه ای است
دست افسوسی بود بی گوهر غلطان صدف
لب گشودن رخنه در جمعیت دل کردن است
می شود مفلس ز گوهر، چون شود خندان صدف
با تهیدستی ز روشن گوهری می پرورد
صد یتیم بی پدر را در ته دامان صدف
بی تأمل دم مزن کز بهر گوهر سالها
می نهد دندان خود را برسر دندان صدف
شاهد ناطق بود برحال، ترک قیل و قال
کز لب خاموش دارد گوهر عرفان صدف
نیل چشم زخم برپاکیزه گوهر،بازنیست
رو نگرداند ترش ازتلخی عمان صدف
خواب آسایش نباشد در دل نازک خیال
دارد از بینایی گوهر به دل پیکان صدف
خارن گوهر ز هر موجی بود درزیر تیغ
می برد حسرت به دست خالی مرجان صدف
می دهد صائب حباب از پوچ گویی سربه باد
بالب خاموش آسوده است از طوفان صدف