غزل شمارهٔ ۱۶۲
دل گم شد، ازو نشان نمییابم
آن گم شده در جهان نمییابم
زان یوسف گم شده به عالم در
پیدا و نهان نشان نمییابم
تا گوهر شب چراغ گم کردم
ره بر در دوستان نمییابم
تا بلبل خوش نوا ز باغم رفت
بوی گل و گلستان نمییابم
تا آب حیات رفت از جویم
عیش خوش جاودان نمییابم
سیر آمدم از حیات خود، زیراک
بی او ز حیات آن نمییابم
سرمایه برفت و سود میجویم
زان است که جز زیان نمییابم
آن یوسف خویش را کجا جویم
چون در همه کن فکان نمییابم
هم بر در دوست باشد ار باشد
از خود بجزین گمان نمییابم
بر خاک درش روم بنالم زار
چاره بجز از فغان نمییابم
چون جانش عزیز دارم، ار یابم
دل، کز غم او امان نمییابم
تا بر من دلشده بگرید زار
یک مشفق مهربان نمییابم
تا یک نفسی مرا دهد یاری
یک یار درین زمان نمییابم
یاری ده خویشتن درین ماتم
جز دیدهٔ خونفشان نمییابم
بر خوان جهان چه مینشینم من؟
چون لقمه جز استخوان نمییابم
برخیزم ازین جهان بی حاصل
نقدی چو درین دکان نمییابم
خواهم که شوم به بام عالم بر
چه چاره؟ که نردبان نمییابم
خواهم که کشم ز چه عراقی را
افسوس که ریسمان نمییابم