غزل شمارهٔ ۸۶۴
ای دل بعشق خویش گرفتار بودهای
خود را بنقد عمر خریدار بودهای
گر بگذری ز خویش انیس خدا شوی
ای خودپرست دون چه ستمکار بودهای
بگشای چشم عبرت و کر و بیان به بین
تا روشنت شود چه قدر خوار بودهای
برخیز و جهد کن بمقام خرد رسی
روز نخست چون بخرد یار بودهای
سوی مقربان چه شود گر سفر کنی
زین پیشتر بعالم انوار بودهای
گر رو کنی بعالم بالا غریب نیست
پیوسته در تطور اطوار بودهای
کاری نمیکنی که بجائی رساندت
ای آزموده کار چه بیکار بودهای
ایحق بر اهل حق چه گوار نده و خوشی
بر خویشتن پرست چه دشوار بودهای
ز آسودگی نداشتهای دست یکنفس
ای فیض خویش را تو چه غمخوار بودهای