غزل شمارهٔ ۶۹۰۶
ای کوه بیستون که چنین سرکشیده ای
بازوی آهنین مرا دور دیده ای!
ای دل که در هوای خط و زلف می پری
آخر کدام دانه ازین دام چیده ای؟
امروز مستی تو دو بالای باده است
معلوم می شود لب خود را مکیده ای
داری خبر ز روی زمین، گر چه از حیا
جز پشت پای خویش مقامی ندیده ای
شوخی چنان که تا نظر از هم گشوده ام
از دل چو اشک بر سر مژگان دویده ای
واقف نه ای ز لذت عشق نهان ما
یک گل به ترس و لرز ز گلشن نچیده ای
از خون گرم روز جزا سربرآورد
در هر دلی که نشتر مژگان خلیده ای
چون داغ، دل به لاله باغ جهان مبند
مرده است این چراغ، نفس تا کشیده ای
گوش هزار نغمه سرا بر دهان توست
صائب چه سر به جیب خموشی کشیده ای؟