غزل شمارهٔ ۵۱
نیست حاجت دیده بان حسن عتاب آلود را
دور باش از خود بود حسن حجاب آلود را
پشت این تیغ سیه تاب است از دم تیزتر
کیست بیند خیره آن مژگان خواب آلود را
نوش خالص را بود در چاشنی آماه نیش
لذت دیگر بود لطف عتاب آلود را
در مذاقش شیشه خشک است آب زندگی
هر که بوسیده است لبهای شراب آلود را
می چکد آب (از) خط ریحان آن آتش عذار
گر چه باران نیست ابر آفتاب آلود را
تن به اقرار گناه کرده ده، آسوده شو
چند گویی عذرهای اضطراب آلود را
پرده غفلت شود از خوابگاه نرم بیش
کی کند بیدار دامن پای خواب آلود را
راه ناهموار را سوهان بود آهستگی
پا به سنگ آید ز همواری شتاب آلود را
می کند کوته زبان لاف را روشندلی
کم بود پرتو چراغ ماهتاب آلود را
دیده پاک است صائب شرط ارباب نظر
چند بر مصحف نهی دست شراب آلود را؟