غزل شمارهٔ ۱۲۰۲
هر دلی کز زلف جانان سر برآرد کشتنی است
از حرم صیدی که پا بیرون گذارد کشتنی است
قطره از دریا چرا دارد سر خود را دریغ؟
زیر تیغ یار هر کس سر بخارد کشتنی است
صاحب اقبالی که پای خود به وقت اقتدار
بر گلوی دشمن عاجز فشارد کشتنی است
روزگار بیغمی را، هر که از ارباب درد
از حساب زندگانی بر شمارد کشتنی است
هر که باری از دل مردم تواند بر گرفت
دست خود بر روی یکدیگر گذارد کشتنی است
طاعت خالص بود از خودنمایی بی نیاز
آشکارا هر که این ره را سپارد کشتنی است
هر سبکدستی که در فصل بهار زندگی
تخم نیکی در دل مردم نکارد کشتنی است
هر که بعد از عفو کردن، آشکارا و نهان
جرم دشمن را به روی دشمن آرد کشتنی است
حد هر کس چون حرم صائب حصار جان اوست
هر که پا از حد خود بیرون گذارد کشتنی است