فی الحکایة
خواند داود پیامبر شست سال
بر سر خلقان زبور ذوالجلال
ای عجب آواز چون برداشتی
عقل رابر جای خود نگذاشتی
باد از رفتن باستادی خموش
برگهای شاخ گشتی جمله گوش
آب فارغ از دویدن آمدی
مرغ معزول از پریدند آمدی
گرچه خوش آوازیش بسیار بود
لیک از ماتم نبود از کار بود
لاجرم یک آدمی نگریستی
میشنودی خلق و خوش میزیستی
عاقبت چون ضربتی خورد از قدر
شد دل و جانش همه زیر و زبر
نوحهٔ خود را بصحرا شد برون
شد روان ازنوحهٔ او جوی خون
چون شد آواز خوش او دردناک
ای عجب شد چل هزار آنجا هلاک
هرکه آن آواز بشنیدی ز دور
گشتی اندر جان فشاندن ناصبور
تا خطاب آمد که ای داود پاک
آدمی شد چل هزار از تو هلاک
پیش ازین کس رانمیشد دیده تر
این زمان بنگر که چون شد کارگر
لاجرم اکنون چو کارت اوفتاد
آتشی در روزگارت اوفتاد
نوحهٔ تو چون برفت ازدرد کار
بر سر تو جان فشاندم چل هزار
بود آواز خوشت زین بیشتر
نوحهٔ ماتم دگر باشد دگر
هرچه از دردی هویدا آید آن
خلق کشتن را بصحرا آید آن
ما ز آدم درد دین میخواستیم
تا جهانی را بدو آراستیم
او چو مرد درد آمد در سرشت
پاک شد از رنگ و از بوی بهشت
زن کند رنگی و بوئی اختیار
مرد را با رنگ و با بوئی چکار
لاجرم چون اهبطوش آمد خطاب
پای تا سر درد آمد و اضطراب
هرکرا دل در مودت زنده شد
در خصوصیت خدا را بنده شد
سر نه پیچید از ادب تا زنده بود
لاجرم پیوسته سر افکنده بود