غزل شمارهٔ ۲۹۳۰
لباس عاریت پیش از طلب انداختن دارد
قماری را که بردی نیست در پی، باختن دارد
پشیمانی ندارد جان به آن جان جهان دادن
نفس در زیر آب زندگانی باختن دارد
زر و سیم جهان از مار افزون می گزد دل را
کلید گنج را از کف چومار انداختن دارد
گرانی می کند گرد علایق بر دل روشن
ازین زنگار این آیینه را پرداختن دارد
به اندک فرصتی زنگار بخت سبز می گردد
به زهر چشم گردون چند روزی ساختن دارد
نیندیشد دل کامل عیار از آتش دوزخ
زر خالص کجا اندیشه از بگداختن دارد؟
عجب پروانه بر آتش سبکروحانه می تازد
مگر در سوختن از شمع امید ساختن دارد؟
به خاک کشتگان خویش ای غارتگر جانها
اگر شمعی نیاری، قامتی افراختن دارد
نیندازی ثمر بر خاک اگر چون سرو بی حاصل
به عذر بی بریها سایه ای انداختن دارد
اگر چون سرو دارد بیگناهی گردن افرازی
خجالت میوه ای چون سر به زیر انداختن دارد
اگرچه تیغ او صائب به هر صیدی نپردازد
به امید شهادت گردنی افراختن دارد