غزل شمارهٔ ۱۷۰۶
به آه برق عنان من آسمان تنگ است
که بر خدنگ قضا، خانه کمان تنگ است
جنون فضای بیابان عشق می خواهد
رباط عقل به این لشکر گران تنگ است
به گوشه دل ما چون بر توانی برد؟
که بر غزال تو صحرای لامکان تنگ است
چگونه بلبل ما زان چمن برون نرود
که از هجوم صفا جای باغبان تنگ است
سیاه خانه نشینان لامکان دشتیم
به خیل حشمت ما عرصه مکان تنگ است
زبان ز عهده گفتار چون برون آید؟
بر این محیط سبکسیر، ناودان تنگ است
به قدر وسع معاش است خلق را میدان
عجب نباشد اگر خلق مفلسان تنگ است
شکنج زلف تو دست کدام دل گیرد؟
به زایران حرم، راه نردبان تنگ است
کدام نعمت الوان به این رسد صائب؟
که تنگ روزیم و یار را دهان تنگ است