غزل شمارهٔ ۴۷۱۴
از بوسه ظلم بر رخ جانان روا مدار
سیلی به روی یوسف کنعان روا مدار
جان چیست تا نثار کنی در طریق عشق ؟
این گرد را به دامن جانان روا مدار
در بارگاه عشق مبر زهد خشک را
پای ملخ به بزم سلیمان روا مدار
دستی که دامن تو گرفته است بارها
زین بیشتر به چاک گریبان روا مدار
چشم مرا که ره به شبستان زلف داشت
در پیچ و تاب خواب پریشان روا مدار
در قتل من لبان می آلود خویش را
زین بیش در شکنجه دندان روا مدار
احرام طوف دامن پاک تو بسته است
خون مرابه خار مغیلان روا مدار
ای عشق، بی گناه چو یوسف دل مرا
گاهی به چاه و گاه به زندان روا مدار
بگشای چشم من چو فکندی سرم به تیغ
زین بیش ظلم برمن حیران روا مدار
واکن گره ز غنچه دل از نسیم لطف
این عقده را به ناخن و دندان روا مدار
بر عاجزان ستم نه طریق مروت است
بر دوش درد، منت درمان روا مدار
در بزم باده راه مده هوشیار را
این خار خشک را به گلستان روا مدار
از شور عشق، داغ مرا تازه روی کن
دلجویی مرا به نمکدان روا مدار
عیش جهان ز گریه من تلخ می شود
این شمع را به هیچ شبستان روا مدار
صائب ز قید عقل دل خویش را برآر
این طفل شوخ را به دبستان روا مدار