غزل شمارهٔ ۵۸۴۱
از زلف یار رنگ دگر برگرفته ایم
مومیم اگر چه نکهت عنبر گرفته ایم
پیش کسی دراز نگشته است دست ما
ما چون چنار از آتش خود در گرفته ایم
چون سر بر آوریم ز دریا، که چون صدف
گوهر به آبروی برابر گرفته ایم
با دست رعشه دار چو شبنم درین چمن
دامان آفتاب مکرر گرفته ایم
گر دست ما تهی است ز سیم و زر نثار
از چهره آستان تو در زر گرفته ایم
کیفیت جوانی ما را خمار نیست
کز دست پیر میکده ساغر گرفته ایم
ما را به روی گرم چراغ احتیاج نیست
کز بال و پرفشانی خود در گرفته ایم
باور که می کند که درین بحر چون حباب
سر داده ایم و زندگی از سر گرفته ایم؟
در مشت خار ما به حقارت نظر مکن
کز دست برق، تیغ مکرر گرفته ایم
صائب ز نقطه ریزی کلک سخن طراز
روی زمین تمام به گوهر گرفته ایم