غزل شمارهٔ ۶۲۶
کنم اندیشهٔ دنیا شود عقبا فراموشم
کنم اندیشه عقبا شود دنیا فراموشم
بیا اندیشه باقی کنم کان جای اندیشه است
ز فانی بر کنم دل تا شود یکجا فراموشم
کسی کز وی من آبادم دمی نگذارد از یادم
ولی از عزو استغنا کند خود را فراموشم
شوم غافل از و هر دم دگر آید فرا یادم
بیادش گویم ای مقبل مشو جانا فراموشم
مرا تا بینمت سیر و بیادم آر چون رفتی
بیا اینجا در آغوشم مکن آنجا فراموشم
دل اندر عهد او بستم بامید وفا داری
چو دانستم که خواهد کرد بیپروا فراموشم
مرا آن یار میگوید بیادم دار پیوسته
نه امروزم بیاد آری کنی فردا فراموشم
اگر پیوسته نتوانی گهی در خاطرم میدار
بیادی چون مرا هر جا مکن یکجا فراموشم
بیادی چون مرا هر دم سزد گاهی کنی یادم
روی یکدم گر از یادم مکن الا فراموشم
چو فیض از دین و از دنیا گذشتم بهر یاد او
بآن غایت که شد هم دین و هم دنیا فراموشم