غزل شمارهٔ ۶۰۹۹
چند گردد قسمت افسردگان گفتار من؟
تا به کی تلقین خون مرده باشد کار من؟
خاکیان از سیر و دور من کجا واقف شوند؟
آسمان جایی که باشد نقطه پرگار من
می زند موج حلاوت بوستان از ناله ام
اشک شبنم گریه تلخی است از گلزار من
گرم جولانی ندارد همچو من این خاکدان
داغها دارد زمین بر سینه از رفتار من
بال اقبال هما را در سعادت گستری
می شمارد فرد باطل سایه دیوار من
چون رگ کان نیست ممکن از گهر مفلس شود
هر رگ ابری که برخیزد ز دریا بار من
چون فلک، سیر مه و اختر دلم را وا نکرد
وا نشد زین ناخن و دندان گره از کار من
همچو قارون در ضمیر خاک پنهان گشته است
در ته گرد کسادی گوهر شهوار من
پیش من کفرست از یاد خدا غافل شدن
از رگ خواب است زنار دل بیدار من
نیست بی حاصلتری از من که پیر می فروش
برنمی گیرد به جامی جبه و دستار من
بر زبان و دل مرا جز گفتگوی عشق نیست
می جهد چون سنگ و آهن آتش از گفتار من
پنجه مرجان شود چون دست دریا رعشه دار
چون برآید ز آستین مژگان گوهربار من
از تب گرم است صائب شمع بر بالین مرا
از سرشک تلخ باشد شربت بیمار من