غزل شمارهٔ ۱۸۱۵
مبند دل به حیاتی که جاودانی نیست
که زندگانی ده روزه زندگانی نیست
همان ز نامه و پیغام شاد می گردند
اگر چه دوستی اهل دل زبانی نیست
به چشم هر که سیه شد جهان ز رنج خمار
شراب تلخ کم از آب زندگانی نیست
ز شرم موی سفیدست هوشیاری من
وگرنه نشأه مستی کم از جوانی نیست
جدا بود شکر و شیر همچو روغن و آب
درین زمانه که آثار مهربانی نیست
ز صبح صادق پیری چه فیض خواهم برد؟
مرا که بهره به جز غفلت از جوانی نیست
به پای تن دل عاشق نمی کند جولان
نسیم مصر مقید به کاروانی نیست
برون میار سر از زیر بال خود صائب
که تنگنای فلک جای پرفشانی نیست