غزل شمارهٔ ۶۵۴۲
مپسند پر ز داغ کنم از جفای تو
آن کیسه ها که دوخته ام بر وفای تو
در جبهه ستاره من این فروغ نیست
یارب به طالع که شدم مبتلای تو؟
طومار شکوه را نکنم طی به حرف و صوت
تا همچو زلف سرنگذارم به پای تو
پیمانه ای که دست تو باشد در آن میان
گر زهر قاتل است بنوشم برای تو
هر چند می کشد ز درازی به روی خاک
دست که می رسد به دو زلف رسای تو؟
آب خضر ز چشمه سوزن روان شود
آید چو در حدیث لب جانفزای تو
شرم تو گفتم از خط شبرنگ کم شود
یک پرده هم فزود ز خط بر حیای تو
بیگانه پروری چو تو در کاینات نیست
بیچاره عاشقی که شود آشنای تو
شادم به مرگ خود که هلاک تو می شوم
با زندگی خوشم که بمیرم برای تو
دایم به روی دست دعا جلوه می کنی
هرگز ندیده است کسی نقش پای تو
هرگز ز ناز اگر چه به دنبال ننگری
افتاده اند هر دو جهان در قفای تو
بسیار در لطافت دل سعی می کنی
از پرده دل است همانا قبای تو
بیگانه وار می نگری در مثال خویش
من چون کنم به این دل دیرآشنای تو؟
فارغ بود ز جلوه رنگین نوبهار
هر کس که چید گل ز خزان حنای تو
خط هم دمید و گوش نکردی به حرف من
داد مرا مگر ز تو گیرد خدای تو
گر بشنوی ازو دو سه حرفی چه می شود؟
صائب چها شنید ز مردم برای تو