قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹
آن کن ای جویای حکمت کاهل حکمت آن کنند
تا بدان دشوارها بر خویشتن آسان کنند
جز که در خورد خرد صحبت ندارند از بنه
بر همین قانون که در عالم همی ارکان کنند
طاعت ارکان ببین مر چرخ و انجم را به طبع
تا به طاعت چرخ وانجمشان همی حیوان کنند
چرخ را انجم به سان دستهای چابکاند
کز لطافت خاک بیجان را همی با جان کنند
دستهای آسماناند این که با این بندگان
آن خداوندان همی احسانها الوان کنند
چشمهای عالمند اینها که چون در خاک خشک
بنگرند او را همی پر در و پر مرجان کنند
این شگفتی بین که در نیسان ز بس نقش و نگار
خاک بستان را همی پر زینت نیسان کنند
این نشانیهاست مردم را که ایشان میدهند
سوی گوهرها که می در خاک و که پنهان کنند
گر ندیدی عرش را و حاملان عرش را
تا به گردش بر چهسان همواره میجولان کنند
عرش توست این خاک و، افلاک و کواکب گرد او
روز و شب جولان همی همواره هم زینسان کنند
پادشاهی یافتهستی بر نبات و بر ستور
هر چه گوئی «آن کنید» آن از بن دندان کنند
بنگر آن را در رکوع و بنگر این را در سجود
پس همین کن تو ز طاعتها که می ایشان کنند
این اشارتهای خلقی را تامل کن به حق
این اشارتها همی زی طاعت یزدان کنند
پیشه کن امروز احسان با فرودستان خویش
تا زبر دستانت فردا با تو نیز احسان کنند
بندهٔ بد را خداوندان به تشنه گرسنه
بر عذاب آتش معده همی بریان کنند
پس تو بد بنده چرا ایمن نشستهستی؟ ازانک
همچنین فردا بر آتش مر تو را قربان کنند
از نبید جهل چون مستان بیهوشند خلق
تو که هشیاری مکن کاری که آن مستان کنند
گوشت ارگنده شود او را نمک درمان بود
چون نمک گنده شود او را به چه درمان کنند؟
با سبکساران از آل مصطفی چیزی مگوی
زانکه این جهال خود بیابر می باران کنند
در مدینهٔ علم ایزد جغد کان را جای نیست
جغد کان از شارسانها قصد زی ویران کنند
بر سر منبر سخن گویند، مر اوباش را
از بهشت و خوردنی حیران همی زینسان کنند
شو سخن گستر زحیدر گر نیندیشی ازان
همچو بر من کوه یمگان بر تو بر زندان کنند
بانگ بردارند و بخروشند بر امید خورد
چون حدیث جو کنی بیشک خران افغان کنند
ور نگوئی جای خورد و کردنی باشد بهشت
بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پیکان کنند
مر تو را در حصن آل مصطفی باید شدن
تا ز علم جد خود بر سرت در افشان کنند
حجتان دست رحمان آن امام روزگار
دست اگر خواهند در تاویل بر کیوان کنند
دینت را با علم جسمانی بهمیزان برکشند
بی تمیزان کار دین بی کیل و بیمیزان کنند
دین حق را مردمی دان جانش علم و تن عمل
عاقلان مر بام حکمت را همین بنیان کنند
تا ندانی، کار کردن باطل است از بهر آنک
کار بر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند
جمله حیرانند امت بر ره ایشان مرو
ورنه همچون خویشتن در دین تو را حیران کنند
مست بسیارند، خامش باش، هل تا میروند
مر یکی هشیار را صد مست کی فرمان کنند؟