غزل شمارهٔ ۱۱۶
تو قبلهٔ دل و جانی چو روی بنمایی
به طوع سجده کنندت بتان یغمایی
تو آفتابی و این هست حجتی روشن
که در تو خیره شود دیدهٔ تماشایی
به وصف حسن تو لایق نباشد ار گویم
بنفشه زلفی و گل روی و سرو بالایی
ز روی پرده برانداز تا جهانی را
بهاروار به گل سر به سر بیارایی
چگونه با تو دگر عشق من کمی گیرد
که لحظه لحظه تو در حسن میبیفزایی
به دست عشق درافگند همچو مرغ به دام
کمند عشق تو هر جا دلی است سودایی
بر آستان تو هستند عاشقان چندان
که پای بر سر خود مینهم ز بیجایی
به لطف بر سر وقت من آ که در طلبت
ز پا در آمدم و تو به دست مینایی
به هجر دور نیم از تو زآنکه هر نفسم
چو فکر در دل و در دیدهای چو بینایی
اگر چه ملک نخواهد شریک، نتوانم
که روز و شب غم تو من خورم به تنهایی
درآمدن ز در دوست سیف فرغانی
میسرت نشود تا ز خود برون نایی