غزل شمارهٔ ۱۶۱۵
هیچ کس غیر تو در پرده بینایی نیست
حسن مستور ترا جز تو تماشایی نیست
مشرق و مغربش از رخنه دل باشد و بس
همچو مه پرتو رخسار تو هر جایی نیست
بیقراران تو منزل نشناسند که چیست
ریگ را ماندگی از بادیه پیمایی نیست
بر سر دولت تنهایی خود می لرزد
اضطراب دل خورشید ز تنهایی نیست
طوطی من سبق از سینه خود می گیرد
پشت آیینه مرا مانع گویایی نیست
ناخدا لنگر بیتابی خلق است، ارنه
کشتیی نیست درین بحر که دریایی نیست
دل بود مانع بینایی عارف صائب
چشم پوشیدن ما مانع بینایی نیست