غزل شمارهٔ ۶۱۳۶
حرف پوچی کز دهان اهل لاف آید برون
تیغ چو بینی است کز جهل از غلاف آید برون
جان قدسی روز خوش در پیکر خاکی ندید
این سزای آن پری کز کوه قاف آید برون
عیش صافی در بساط گردش افلاک نیست
چون می از مینای بر هم خورده صاف آید برون؟
چون هنر کامل شود خود می شود غماز خود
خون چو گردد مشک، آهو را ز ناف آید برون
آن نگاه شرمگین نگذاشت جان در هیچ کس
آه ازان روزی که این تیغ از غلاف آید برون
در غریبی می شود رنگین سخن بیش از وطن
سرخ رو گردد چو شمشیر از غلاف آید برون
بی توقف واصل دریای رحمت می شود
از تن خاکی روان هر که صاف آید برون