قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - ایضاله
فرستاد دریای فضل و هنر
بدین خشک لب بحری از شعر تر
روان کرد جویی ز بحر روان
که دارد همی ز آب کوثر اثر
روانی لفظ روانبخش او
ببرد آبروی نسیم سحر
دل ناتوانم همانا بدید
فرستاد بهر دل من شکر
چو بر جانم از فضل زیور نیافت
بیاراست جانم به فضل درر
اگر دیدی اشعار جان پرورش
خضر آب حیوان نجستی دگر
اگر چه بسی مادر فضل زاد
به گیتی نیاورد زو به پسر
چو بر فضل صدگونه برهان نمود
به برهان شد اندر جهان نامور
فرستاد بحری که غواص طبع
برو بر نیارست کردن گذر
در آن بحر کو گشت غواص، من
چه به زانکه باشم ازو بر حذر؟
چو کشتی دانش نباشد مرا
نیفتم به نادانی اندر خطر
مسلم شد آن بحر آن را که او
شناسای بحر است و دانای بر
جهان هنر دایمآباد باد
از آن معدن فضل و کان هنر