غزل شمارهٔ ۲۸۷۵
دل دیوانه من از سپاهی بر نمی گردد
دم شمشیر برق از هر گیاهی بر نمی گردد
طلبکار تو از شوق آتشی در زیر پا دارد
که چون سیلاب از هر سنگ راهی بر نمی گردد
مگر خودروی گردان گردد از بیداد آن بدخو
وگرنه این ورق از هیچ آهی بر نمی گردد
سزای خاکمال خط مشکین است رخساری
کز او مطلب روا هرگز نگاهی بر نمی گردد
غبار خط نگردد مانع نظاره عاشق
که صاحبدل زهر گرد سپاهی بر نمی گردد
رخ امید ما ای قبله گاه آرزومندان
زبر گرداندن طرف کلاهی بر نمی گردد
کدامین ناصح بیدرد می آید به بالینم؟
کز این ماتم سرا ابر سیاهی بر نمی گردد
کدامین مرغ شب بی آشیان آرام می گیرد؟
بغیر از دل که از زلف سیاهی بر نمی گردد
منم کز روی آتشناک او بی بهره ام، ورنه
کدامین خار ازو زرین گیاهی بر نمی گردد؟
مخوان افسون که دل چون چشم از پرواز بیتابی
به جای خویش از هر برگ کاهی بر نمی گردد
کدامین بی سر و پا می گذارد رو درین وادی؟
کز اقبال جنون صاحب کلاهی بر نمی گردد
زمحراب دو ابروی تو ای روشنگر دلها
رخ امید ما از هر گناهی بر نمی گردد
زچشم بد خدا خورشید تابان را نگه دارد
که خشک از چشمه اش هرگز نگاهی بر نمی گردد
اگرچه دشت پیمایی به مجنون ختم شد صائب
ره یک روزه ما را به ماهی بر نمی گردد