غزل شمارهٔ ۵۳۵۶
تا به زانو رفته پای من به گل از لای خم
پای رفتن نیست ازمیخانه ام چون پای خم
کرد حلاجی می وحدت سر منصور را
خشت بردارد می پرزور از بالای خم
رخنه دل از می صافی نمی آید بهم
می کنم اندود این ویرانه را از لای خم
از دل پر جوش نتوانم به بالین سر نهاد
نیست ممکن کف شود آسوده بر بالای خم
چون توانم باده گلرنگ را بی پرده دید
من که مستی می کنم از دیدن سیمای خم
گرزموج می به فرقم تیغ بارد چون حباب
نیست ممکن از سرم بیرون رود سودای خم
سفلگان در نعمت از منعم نمی آرند یاد
چون سبو خالی شد ازمی می شود جویای خم
دخل دریا ابر را در خرج می سازد دلیر
می کنم خالی به جرات شیشه را در پای خم
از دهان بسته باشد قفل روزی را کلید
پر برآید کوزه لب بسته از دریای خم
کیست عقل شیشه دل تا کوس دانایی زند
در خراباتی که افلاطون نگیرد جای خم
مذهب و مشرب به هم آمیختن حق من است
می فشانم گرد راه کعبه را در پای خم
می گشاید دفتر صبح قیامت آسمان
چون ز جوش باده آرد کف به لب دریای خم
شیشه نشکسته در پا گرچه کمتر می خلد
توبه نشکسته افزون می خلد در پای خم
گربه این عنوان می روشن تجلی می کند
همچو کوه طور می پاشد زهم اجزای خم
صیقل روح است صائب صحبت روشندلان
می توان رودید در آیینه سیمای خم