غزل شمارهٔ ۱۱۸۷
صبح از خورشید تابان دست بر دل مانده ای است
آفتاب از صبح داغ در نمک خوابانده ای است
دانه امید ما در عهد این بی حاصلان
در زمین کاغذین، تخم شرار افشانده ای است
شکوه ما در زمان خوی آن بیدادگر
نامه در رخنه دیوار نسیان مانده ای است
با تو ظالم برنمی آید، وگرنه آه من
پنجه زورآوران چرخ را پیچانده ای است
حلقه جمعیتی گر هست در زیر فلک
دیده بینایی از وضع جهان پوشانده ای است
فتنه آخر زمان در دور چشم مست او
شیشه بی باده بر طاق نسیان مانده ای است
کیست صائب با دل پر خون درین وحشت سرا؟
از حریم قرب، بی تقصیر بیرون مانده ای است