غزل شمارهٔ ۵۰۳۷
گاهی رهین ظلمت و گه محو نور باش
گاهی چراغ ماتم و گه شمع سور باش
شیر و شکر به طفل مزاجان سبیل کن
قانع ز خوان رزق به هر تلخ و شور باش
کشتی چو باخت لنگر خود،زود بشکند
زنهار در کشاکش دوران صبور باش
بستان ز خلق خام و بده پخته در عوض
سر گرم خوش معاملگی چون تنور باش
چشم کلیم چون ید بیضا سفید شد
رخ بر فروز وحوصله پرداز طور باش
باری چو ره به محفل قربت نمی دهند
از دور دیده بان نگه های دور باش
دور شعور چون به نهایت رسیده است
صائب تو نیز چون دگران بی شعور باش