غزل شمارهٔ ۷۱۲
روزی ببینی زلف او در دست من پیچان شده
لطفش تنم را داده دل، لعلش دلم را جان شده
اقبال در کار آمده، دولت خریدار آمده
با ما به بازار آمده، آن دلبر پنهان شده
ما بر بساط ششتری، با طوق و با انگشتری
گر دیده ما را مشتری، آن زهرهٔ کیوان شده
آن ماه در مهد آمده، کام مرا شهد آمده
من باز در عهد آمده، او از سر پیمان شده
افگنده خلقی مرد و زن، اندر زبانها چون سخن
نام گدایی همچو من، همسایهٔ سلطان شده
یار ارچه تیمار آورد، یا رنج بسیار آورد
روزیش در کار آورد، عزم عزیمت خوان شده
گر عاشقی رنجی ببر، بار گران سنجی ببر
ای اوحدی، گنجی ببر، زین خانهٔ ویران شده