غزل شمارهٔ ۶۲۳
نمی توان ز سخن ساختن خموش مرا
                        که چون صدف ز دهان است رزق گوش مرا
                        اگر چه صحبت من غم زداست همچو شراب
                        به روی تلخ، حریفان کنند نوش مرا
                        ز آفتاب بود روشناییم چون لعل
                        نمی توان به نفس ساختن خموش مرا
                        مرا ز کوی خرابات پای رفتن نیست
                        مگر به خانه برد محتسب به دوش مرا
                        نکرده بود تماشا هنوز قامت راست
                        که شد خرام تو سیلاب عقل و هوش مرا
                        چنان ز سردی عالم فسرده دل شده ام
                        که روی گرم نمی آورد به جوش مرا
                        چنان ز تنگی این بوستان در آزارم
                        که صبح عید بود روی گلفروش مرا
                        خوشم به صحبت بلبل که می برد صائب
                        به سیر عالم دیگر ز هر خروش مرا