شمارهٔ ۱۲۶
چند روزی درین جهان بودم
بر سر خاک باد پیمودم
بدویدم بسی و دیدم رنج
یک شب از آز خویش نغنودم
نه یکی را بخشم کردم هجو
نه یکی را به طمع بستودم
به هوا و به شهوت نفسی
جان پاکیزه را نیالودم
هر زمانی به طمع آسایش
رنج بر خویشتن نیفزودم
و آخرم چون اجل فراز آمد
رفتم و تخم کشته بدرودم
یار شد گوهرم به گوهر خویش
باز رستم ز رنج و آسودم
من ندانم که من کجا رفتم
کس نداند که من کجا بودم