غزل شمارهٔ ۶۷۳۵
خنده بیجا مزن تا طعن بیجا نشنوی
پا منه بیرون ز راه شرم تا پا نشنوی
تا تو حسن و عشق را از یکدگر دانی جدا
بوی یوسف از گریبان زلیخا نشنوی
کوه در رد صدا بی اختیار افتاده است
با گرانقدران مگو حرف سبک تا نشنوی
گوش خود را چون صدف سنگین کن از آب گهر
تا ز ابر آوازه احسان دریا نشنوی
گوش تن چون حلقه از بیرون در دارد خبر
زینهار از تن پرستان قصه ما نشنوی
سطحیان چون کف ندارند از دل دریا خبر
حرف عشق از زاهدان بادپیما نشنوی
کافران بت را به معبودی ستایش می کنند
وصف دنیا زینهار از اهل دنیا نشنوی
طالع شهرت ندارد در وطن فکر غریب
بوی عنبر تا بود صائب به دریا نشنوی