غزل شمارهٔ ۴۱۶۸
زخم تو تیغ بر جگر ماه می زند
داغ تو خیمه بر دل آگاه می زند
طوفان طناب خیمه خورشید را گسیخت
شبنم بر این بساط چه خرگاه می زند
دل می کند به خویشتن اسناد اختیار
این قلب زر به نام شهنشاه می زند
آسوده است عشق ز تدبیر عقل پوچ
کی شیر تکیه بر دم روباه می زند
ایمن ز من مباش که درسینه من است
آهی که دشنه بر جگر ماه می زند
دربار خود مبند متاعی که از تو نیست
کاخر همان متاع ترا راه می زند
صائب فتاده است به نقاش چشم من
کی نقش بی ثبات مرا راه می زند