غزل شمارهٔ ۶۹۹۴
رویی به طراوت قمر داری
چشمی ز ستاره شوختر داری
در مصر وجود، ماه کنعان را
از حسن غریب دربدر داری
شمشیر تو جوهر دگر دارد
از پیچ و خمی که بر کمر داری
زان چهره که بوی خون ازو آید
پیداست که ریشه در جگر داری
چون گل که ز برگ فاش شد بویش
از پرده شرم پرده در داری
شرمی که ز باده آب می گردد
در مستی ها تو بیشتر داری
تیغ مژه ای به خون رسوایی
از گوهر راز تشنه تر داری
شیرینی جان به رونما خواهد
تلخی که نهفته در شکر داری
از روزن دل ندیده ای خود را
از خوبی خود کجا خبر داری؟
دلخون کن خاتم سلیمان است
نقشی که بر آن عقیق تر داری
خورشید چراغ روز می گردد
زان چهره اگر نقاب برداری
از جنبش نبض ها خبر دارد
دستی که ز ناز بر کمر داری
نه با تو، نه بی تو می توان بودن
وصلی ز فراق تلختر داری
وقت سفرست تنگ، می ترسم
فرصت ندهد که توشه برداری
انگشت به حرف کس منه صائب
از درد سخن اگر خبر داری