غزل شمارهٔ ۳۲۸۷
کوه در بادیه شوق کمر می بندد
خاک چون آب روان بار سفر می بندد
نیست از فوطه ربایان جهان پروایش
موی ژولیده خود هر که به سر می بندد
ماه شبگرد من از خانه چو آید بیرون
ماه در خدمتش از هاله کمر می بندد
گوهر پاک مرا کام نهنگ است صدف
کمر کشتی من موج خطر می بندد
تربتش را به چراغ دگران حاجت نیست
هر که از داغ تو آیین جگر می بندد
سنگ می بارد از افلاک، ندانم دیگر
نخل امید که امروز ثمر می بندد
سخن پاک بود در طلب سینه پاک
که گهر در صدف پاک گهر می بندد
می تراود سخن عشق ز لبهای خموش
لنگر سنگ کجا بال شرر می بندد؟
دشت چون حلقه فتراک بر او تنگ شود
چشم شوخ تو به صیدی که نظر می بندد
چون به زر عمر مقدر نفراید صائب
غنچه چندین به گره بهر چه زر می بندد؟