غزل شمارهٔ ۴۳۹

از سر کوی تو با صدگونه سودا می‌روم
داغ بر جان بار بر دل خار در پا می‌روم
آن چه با جان من بدروز می‌کردی مدام
کی کنی امروز اگر دانی که فردا میروم
مژدهٔ تخفیف وحشت ده سگان خویش را
کز درت با یک جهان فریاد و غوغا می‌روم
می‌روم زین شهر و اهل شهر یک یک می‌کنند
زاری بر من که پنداری ز دنیا می‌روم
دشت تفتان‌تر ز صحرای قیامت می‌شود
با تف دل چون من مجنون به صحرا می‌روم
در لباس منع رفتن بس کن ای جادوزبان
این تقاضاها که من خود بی‌تقاضا می‌روم
محتشم از بس پشیمانی به آن سرو روان
حرف رفتن سر به سر می‌گویم اما می‌روم