غزل شمارهٔ ۴۳
از تو بریدن صنما روی نیست
زانکه چو رویت به جهان روی نیست
تا تو ز کوی تو برون رفتهای
کوی تو گویی که همان کوی نیست
گرچه غمت کرد چو مویی مرا
فارغم از عشق تو یک موی نیست
روی ترا ماه نگویم از آنک
ماه چو آن عارض دلجوی نیست
زلف ترا مشک نخوانم از آنک
مشک بدان رنگ و بدان بوی نیست
چون لب تو بادهٔ خوش رنگ نه
چون رخ تو لالهٔ خود روی نیست
زلف تو چوگان و دلم گوی اوست
کیست که چوگان ترا گوی نیست
طعنهٔ بدگوی نباشد زیانش
هرکه ورا دلبر بدخوی نیست
انوری از خوی بد تست خوار
از سخن دشمن بدگوی نیست