غزل شمارهٔ ۵۰۷۱
از ترک مدعاست دل من به جای خویش
آسوده ام ز خاطر بی مدعای خویش
غافل ز سیر عالم بالا نمی شوم
افتد چوشمع اگر سر من زیر پای خویش
از امتیاز دست چو آیینه شسته ام
با خوب و زشت صافدلم از صفای خویش
پهلوی لاغرست مرا بوریای فقر
فرش دگر مرانبود درسرای خویش
بیدار کی شوند به فریاد غافلان؟
دیوار چون فتاد نخیزد ز جای خویش
غفلت نگر که با دم جان بخش چون مسیح
دریوزه می کنم ز طبیبان دوای خویش
بر من ره گریز نبسته است هیچ کس
دارم به پای، بند گران از وفای خویش
شمعی فروختم به ره بازماندگان
خاری که درره تو کشیدم ز پای خویش
هر برگ سبز او کف افسوس میشود
نخلی که میوه ای نفشاند به پای خویش
گردد به قدر ریشه دواندن بلند نخل
درفکر زینهار بیفشار پای خویش
گر روضه بهشت بود دوزخ من است
صائب به هر کجا روم از سرای خویش