غزل شمارهٔ ۷۱
از فغان شد سر گرانی بیش آن طناز را
ناله عاشق بود افسانه خواب ناز را
از ریاضت دامن مقصود می آید به چنگ
گوشمال آخر شود دست نوازش ساز را
از زبان بازی سخن چین را زبان گردد دراز
می شود مهر دهن، شمع از خموشی گاز را
می گشاید بال شهرت ناله در کنج قفس
می کند خس پوش گلشن شعله آواز را
صفحه ننوشته را از حرف گیران باک نیست
بستن لب می شود مهر دهن غماز را
می زند ناخن به دل هر چند هر سازی که هست
دست دیگر در خراش دل بود آواز را
از نظر بستن ز دنیا، رغبت زاهد فزود
حرص صید از چشم بستن بیش گردد باز را
لفظ نازک، حسن معنی را دو بالا می کند
شیشه شیراز می باید می شیراز را
از خود آرایی سبک پروازی از طاوس رفت
گشت رنگینی حنای بال و پر پرواز را
تیر روی ترکش از خون بیش روزی می خورد
می رسد از چرخ زحمت بیشتر ممتاز را
بوی گل را برگ نتواند ز جولان بازداشت
چون کنم صائب نهان در پرده دل راز را؟