غزل شمارهٔ ۱۵۸۴
به بهشتی نتوان رفت که رضوانی هست
ننهم پای در آن خانه که دربانی هست
نیست زنجیر سر زلف تو بی دل هرگز
دایم این سلسله را سلسله جنبانی هست
سنگ راه من سودازده طفلان شده اند
ورنه مجنون مرا نیز بیابانی هست
عرق شرم، مرا فرصت نظاره نداد
دیده خون می خورد آنجا که نگهبانی هست
دهن تنگ تو بسیار بخیل افتاده است
ورنه هر داغ مرا چشم نمکدانی هست
خنده چون پسته ز خونین جگران بیدردی است
ورنه در پوست مرا هم لب خندانی هست
نیست ممکن که نفس راست کند در دل بحر
صدفی را که به کف گوهر غلطانی هست
به عزیزی رسد از پله خواری به دو گام
یوسفی را که به طالع چه و زندانی هست
می شود زندگی تلخ به شیرینی صرف
طوطیی را که امید شکرستانی هست
می کند عامل معزول، مرا دربدری
ورنه در خانه مرا دفتر و دیوانی هست
در خزان هم گلش از بار نریزد صائب
هر ریاضی که در او مرغ خوش الحانی هست