غزل شمارهٔ ۲۳۴۱
سر گردان چند از من آن سرو خرامان بگذرد
از غبار هستی من دامن افشان بگذرد
دل زمن می گیرد و روی دلش با دیگری است
اینچنین ظلمی مگر در کافرستان بگذرد
مرکز پرگار گردون گردد از آسودگی
هر سر آزاده ای کز فکر سامان بگذرد
سر بر آرد از گریبان حیات جاودان
هر که زیر تیغ جانان از سر جان بگذرد
با دو صد امید خاک راه او گردیده ام
آه اگر از خاک من برچیده دامان بگذرد
چون من حیران توانم از تماشایش گذشت؟
آب نتوانست از آن سرو خرامان بگذرد
در حریم وصل از نومیدی من آگه است
با دهان خشک هر کس زآب حیوان بگذرد
در برون باغ بوی گل مرا دیوانه کرد
تا چها بر بلبل از قرب گلستان بگذرد
در زمین پاک صائب قطره گوهر می شود
از صدف ظلم است خشک آن ابر نیسان بگذرد