غزل شمارهٔ ۲۰۱۸
باریکتر چرا نشوم از میان دوست؟
می بایدم گذشت ز تنگ دهان دوست
هر کوچه کهکشانی و هر خانه مشرقی است
از فیض آفتاب ثریا فشان دوست
نتوان به خامه دو زبان حرف دوست گفت
لب بسته ایم یکقلم از داستان دوست
از گیرودار سبحه و زنار فارغ است
دستی که ماند در ته رطل گران دوست
من کیستم که روی نتابم ازین مصاف؟
گردون زره شده است ز زخم سنان دوست
باید به زخم چنگل شهباز تن دهد
چون بهله هر که دست کند در میان دوست
یک موی در میان من و او نمانده است
پیچیده ام چو تاب به موی میان دوست
سنگ نشان ز حالت منزل چه آگه است؟
از دیر و کعبه چند بپرسم نشان دوست؟
عاشق به کعبه حاجت خود را نمی برد
خاک مرا عشق بود آستان دوست
بر هر که دست می زنم از دست رفته است
در حیرتم که از که بپرسم نشان دوست؟
صائب زبان بگز که درین انجمن کلیم
تا دست و لب نسوخت، نشد همزبان دوست