قصیدهٔ شمارهٔ ۶۸ - در مدح ابو احمد محمد بن محمود بن ناصرالدین
به من بازگرد ای چو جان و جوانی
که تلخست بی تو مرا زندگانی
من اندر فراق تو ناچیز کردم
جمال و جوانی، دریغا جوانی
دریغا تو کز پیش رویم جدایی
دریغا تو کز پیش چشمم نهانی
سفر کردی و راه غربت گرفتی
به راه اندر ای بت همی دیر مانی
چه گویی، به تو راه جستن توانم
چه گویم، به من بازگشتن توانی
دل من ز مهر تو گشتن نخواهد
دلی دیدهای تو بدین مهربانی؟
گرفتم که من دل ز تو برگرفتم
دل من کند بی تو همداستانی؟
من از رشک قد تو دیدن نیارم
سهی سرو آزادهٔ بوستانی
ز بس کز فراق تو هر شب بگریم
بگرید همی با من انسی و جانی
ترا گویم ای عاشق هجر دیده
که از دیده هر شب همی خون چکانی
چه مویی چه گریی چه نالی چه زاری
که از ناله کردن چو نالی نوانی
چرا بر دل خسته از بهر راحت
ثناهای قطب المعالی نخوانی
ابو احمد آن اصل حمد و محامد
محمد، کش از خسروان نیست ثانی
همه نهمت و کام او خوبکاری
همه رسم و آیین او خسروانی
جهان را همه فتنهٔ خویش کرده
به نیکو خصالی و شیرین زبانی
به آزادگی از همه شهریاران
پدیدست همچون یقین از گمانی
زهی بر خرد یافته کامگاری
زهی بر هر یافته کامرانی
اگر چند از نامورتر تباری
وگر چند کز بهترین خاندانی
بزرگی همی جز به دانش نجویی
ملکزادگان کنون را نمانی
ز فضل و هنر چیست کان تو نداری
ز علم و ادب چیست کان تو ندانی
به علم و ادب پادشاه زمینی
به اصل و گهر پادشاه زمانی
پدر شهریار جهانداری و تو
ز دست پدر شهریار جهانی
عدوی تو خواهد که همچون تو باشد
به آزاده طبعی و مردم ستانی
نگردد چو یاقوت هرگز بدخشی
نه سنگ سیه چون عقیق یمانی
نیاید به اندیشه از نیست هستی
نیاید به کوشیدن از جسم جانی
ترا نامی از مملکت حاصل آمد
نکردی بدان نام بس شادمانی
بکوشی کنون تا همی خویشتن را
جز آن نام نامی دگر گسترانی
مگر عهد کردی که در هر دل ای شه
ز کردار نیکو نهالی نشانی
به دست سخی آزها را امیدی
به لفظ حری نکتهها را بیانی
پی نام و نانند خلق زمانه
تو مر خلق را مایهٔ نام و نانی
گه مهربانی چو خرم بهاری
گه خشم و کین همچو باد خزانی
اگر مر ترا از پدر امر باشد
به تدبیر هر روز شهری ستانی
به هیبت هلاک تن دشمنانی
به چهره چراغ دل دوستانی
به صید اندرون معدن ببر جویی
مگر تو خداوند ببر بیانی
ز بهر تقرب قوی لشکرت را
سپهر از ستاره دهد بیستگانی
سخاوت بر تو مکینست شاها
ازیرا که تو مر سخا را مکانی
اگر بخل خواهد که روی تو بیند
به گوش آید او را ز تو «لن ترانی»
همه ساله گوهر فشانی ز دو کف
همانا که تو ابر گوهر فشانی
به محنت همه خلق را دستگیری
به روزی همه خلق را میزبانی
ز حرص برافشاندن مال، جودت
به زایر دهد هر زمان قهرمانی
نشانده ز خلقت ندادهست هرگز
نشانخواه را جز به خوبی نشانی
توانگر بود بر مدیح تو مادح
ز علم و نکت وز طراز معانی
الا تا که روشن ستارهست هر شب
بر این آبگون روی چرخ کیانی
هوا را بود روشنی و لطیفی
زمین را بود تیرگی و گرانی
تو بادی جهاندار، تا این جهان را
به بهروزی و خرمی بگذرانی
به عز اندرون ملک تو بی نهایت
به ملک اندرون عز تو جاودانی
ترا عدل نوشیروانست و از تو
غلامانت را تاج نوشیروانی
جز این یک قصیده که از من شنیدی
هزاران قصیده شنو مهرگانی